کودک که بودم
حیاتی بود که هیچ گاه وسعتش را درک نکردم
سالها قبل از تولدت قایم شدی و
من چشم باز کردم
تا امروز…
کودک که بودم
وقتی خدا دلش میوه می خواست تگرگ می بارید
تا من و پرنده کوچکی که روی شانه ام لانه کرده بود
یک دل سیر رنگین کمان بکشیم
کودک که بودم
بازی چرخ فلک بود
تاب می آوردیم
بلد بودیم چگونه در جوی آب دنیا را وارونه ببینیم و
تن آب بازی کنیم
کودک که بودم
سه آرزو بیشتر نبودم
همه را لبخند ببینم
آرزو هایم برنده شوند و
آخرین میوه بهشت دست بگذارد در دستم
در چشمهایم خانه کند
لبهایش طعم “دوستت دارم” بدهد
و ذهنم را تا فراموشی داغ هم آغوشی ببرد
بهارم! ببین!
در تو خلاصه شده ام