چشم ها تنگ !
دهان ها خشک !
کوچه ها تنها و بی همراه
هوا خِس خِس کنان و داغ
زمین آتشفان خشم
نسیم تب کرده است اینجا
و آدم ها همه سوزان از این گرما
همه سردرگم و گیجند
تو گویی آزمونی دیگر از بالاست
که خورشید…
شرار آتش خود
می نوازد بر تن مردم بدین احوال
کسی را نای رفتن نیست
پژمرده است گل لبخند .
درختان سخت بی حالند
از برخورد تیر(ماه) و ترکش گرما
همه تشنند ز بی آبی
و تاب بِستان ، ستانده تاب از بُستان.
….
به یاد خاطراتی از زمان دور می افتم
که تابستان زمان شور و غوغا بود
امید آب و بوستان بود.
خداوندا !
تو هر ناگفته می خوانی
میدانم که می دانی
سر جنگی و نبردی نیست با تو
تو و درگاه و دنیایت
تو و خورشید وارض و آسمانت
هر چه خواهی کن
ولی من نیز می دانم
تو رحمانی
مراد بندگانت را می دانی