و در آن صبح سپید
و به سیاهی ابری بزرگ،
که سوار است بر دل موجهای بلند
من زکنار این ساحل باز
به افق مینگرم
و به آن سوی دور دست بی منتها
به زیبایی ها مینگرم
گره خورده دستانم به این ساحل سرد
و با موجی عظیم زین افکار تهی
به این امیدم
که خدا هست
و به آن حس لطیف کبریایی
و به آن زیبایی بی مثل و عمیقش
به خدا مینگرم
منم آن حس غریب
منم آن حس عجیب
دست می گشایم رو به درگاه نعیمش
وبا قلبی شکسته
که به دست هیچ خلقی دل نبسته
به این امیدم
که خدا هست
صورتم رو به کرات است
چشمانم دوخته به آب حیات است
و به آن تیکه ابر سیاه
که عمومش بر سر من پیداست
بغض ها میترکند
اشکهایش بر سر من جاریست
و در آن لحظه زیبای حیاتش
منم آن خلق خدایی
که متغییر ازین ناز خداییست
و به این امیدم
تا حیات است
کنارم خدا هست
و پایان هر ظلمت و تاریکی شب
و آخر هر ابر سیاهی
سپید است زمینی،
که متحیر ز نور خداییست
و دلهایی منور ازین ازین طیف الهی است
و به این امیدم
تا زمین هست و زمان هست و حیات است
خدا هست
با تشکر:ایمان فلاح کاظمی مردی از دیار دریا