درجوانی بودم وجویای نام
تا بماند شهرت ونامی برام
می نوشتم نام خودر را درکلاس
بسته بودم ساک خود را بالباس
در تاتامی می زدم جفتک پران
با گوگینی ضربه ها بر دیگران
بعد چندی رنگی شد بند کمر
در خیالم کرده ام شق القمر
ساک بردوشم چنان درکوچه ها
سینه پرباد پیش رویه بچه ها
صاحب فن وفنون اسمش امیر
درمیان سنسیان بود او دلیر
آن مربی هیکلش هم بد نبود
او که زورش از یلان هم کم نبود
نعره زد هی تو بیا در پیش من
تا کجا آموخته ای هم کیش من
گفتمش با پا زنم من آپ چاکی
تا حریف برخودبیاید یوپ چاگی
من ندانستم بدل داشت این فنون
شد مربی مجری و من غرق خون
بند خود را باز کردم از کمر
باند بستند از سرم تا به کمر
بعد چندی خوب شد زخم تنم
باز هم شهرت شده کک توتنم
در گذر دیدم جوانمردی دلیر
گوشها پف کرده هیکل بینظیر
مرد وزن دولا زپیشش همچودال
چونکه درکشتی گرفته یک مدال
با خودم گفتم که اینست کار تو
کشتی گیری وا کند افکار تو
باز بستم ساک خود بهر تشک
می گرفتم زیر و روها در تشک
زشت وزیبا میزدم روی زمین
ادا ادفار من و حالا ببین
گوشها لای در و نعره زنان
تابشم جزعی ازآن پیشکسوتان
الغرض چندی گذشته پیش رو
نوبت درگیریه باآن حریف روبرو
سوت داور تا به گوشم آشنا
سر بروی خاک لنگانم هوا
روی پل افتاده بودم مات مات
کنده ام را او کشید زد یه برات
تا بلند شم کنده ی افلاک زد
آن مربی بر سرم فریاد زد
هی جواد زیر ورویی فن کمر
سگک پا جم بگیر پیچ کمر
هر چه فن بوده بگفتا بهر من
مجریش دانا حریف من ضربه فن
داورم یک و دو و سه و چهار
گفتمش باناله به شمار تا هزار
در شفا خانه یه ماهی بستری
رنگ رویاهای من خاکستری