در خیابان
در گذرگاهی پیاده
با دوکفش پاره پاره
در پی معشوق بودم
دیده بر چپ
دیده بر راست
دیده بر آن دخت کفاش
دوختم من
نیست چیزی
نیست نامی
از همان معشوقه ی من
یاد دارم روزها را
که در ان سبزچمن ها
با نگاهی زوم بر من
بادلی پرخون از من
درد و دل ها کرد بامن
گفت:
جانا ،جان من
ای همدم ای همراز من
لیک دیگر حال تو نیست
در این احوال من
مات گشتم
گیج و مبهوت
+یاوه میگویی برایم؟
+این سخن چیست؟
-حرف حق است
-دگرباتو نمی مانم
دگر شعری برای تو نمی خوانم
دگر جانی ندارم که
برای تو هزاران بار
به پیشوازت بنشانم
در آن ایام فقط با خود میگفتم
دگر عاشق نخواهم شد
بس است دیگر
تهش این است
همین رفتن
ولی امروز فهمیدم
دلیل زنده بودن را
همان قلبیست که از او یادگار دارم…