بگو سیب ! در کنج خاطراتم نقش لبهایت کمرنگ شده
روزهایم خاموش می ماند در ظلمات چشمهایت
و دیگر سوسویی در اعماقم شعله ور نمی شود
نامحرمی در میان نیست
آسوده اشک بریز در تُنگ تاریک دلت
که مثل سیر و سرکه می جوشد
مرا در خود غرق کن
تویی که گم شدی در تاریخی مبهم
در سالی که تحویل نشد
و خوابی عمیق تو را در بر گرفت
در میان رویاها،
گیسوان تو نقش می زند بر موج های خروشان سبز رنگ
زیبای خفته در آغوش مرگ !
همچو پری در دل سیاه شب
که پیاپی جام مردن سر می کشی
بیدار شو ! از این کابوس شب های بی رحم
که خنجر می زند بر زخم کهنه ات
چشمانت را بگشا !
مرا در نگاهت بشوی
می رقصم !
برایت حاجی فیروز می خوانم
سکه سکه دلم غنج می زند
و سوگ هجران سر می دهم
مرا هیچ وقت بخاطر نیاور !
که در رویاهای دیروزت جان دادم.