بهار من بیا

  • این موضوع 0 پاسخ، 1 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال پیش بدست Zahira به‌روزرسانی شده است.
نمایش 0 پاسخ رشته ها
  • نویسنده
    نوشته‌ها
    • #5561
      مشارکت کننده

      در روزگار پریشانیت بیا
      آغوش من
      همیشه کلبه ی ییلاقی تو بود
      همه کسم
      در پس خیال تنهایی ات بیا
      بیا که کسی تنها سپاه تو بود
      روزگار گذشته گذشته است ؛ درست
      برای نوشتن روز تازه ای بیا
      بیا که بهار خسته شد ز گل
      برای میوه شدن کاسه ای بیار!
      بیا که خزان خسته شد ز اشک
      دمی آفتاب گرم بر این تازه گِل بیار!
      بیا که دفترم خسته شد ز شعر
      حکایتی غیر فرهادِ شیرین بیار!
      دفتر  پاره پاره ی یادگاریم
      شکسته بی ورق خیسِ خستگی
      جمله جمله ناتمامم مثل برف
      بیا و نقطه ای بر این حکایت بیار!
      انقدر مگو شکسته ای و شکست خورده ای
      بیا و به بوسه هایم شفا بگیر
      در گوش تو نوازش شعرهای من
      بیا و خودت را زمن باز پس بگیر
      از مرگ مگو بیش از این جان من!
      بیا و در کنج قبرِ آغوشم لحظه ای بخسب!
      سینه ام چو سنگ لحد بیتاب کوبش است
      آن سرِ تو و این سنگِ قبر تو!
      بیا و بمیر؛ اما درون من!
      بیا و جان بگیر حتی از این بدن
      بمیر و چو ققنوس دوباره پربگیر
      پرواز کن برو حتی ز کوی من
      جان خسته ام ، خستگیت برای من
      شکسته ام، شکستگی ات برای من
      کز غیر این عشق ندارد ادعا
      تیغت برای من! زهرت برای من!
      خالی نمیشود ز تو لحظه ای خیال
      باز پس بگیر از این نفس دم مرا
      چون شوری اشک به دلم آمیخته ای
      کز تو گریز نیست دم به دم آه به آه
      قصه به پایان رسیده از بهر رفتنت
      زاغی چنینم نرسیده به آشیانه اش
      بیا فصل جدید شادی ات حتی اگر که نیست
      با خشم شروع کن یا غمگساریش
      گر آمدی و نبودم من در این دیار
      لختی بمان تو عزادار بودنم
      بودم غریب در شهرم و حتی در این خیال
      کز غیر تو نبودم و خالی ز بودنت
      گر آمدی دستی بکش بر مزار من
      دلتنگِ نوازشت بوده ام دم به دم
      گرآمدی بنشین و اینبار تو بمان
      پای شکسته بودنم! تیغم! مرگ من!

نمایش 0 پاسخ رشته ها
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.