بهترین اشعاری که خوانده ام

نمایش 0 پاسخ رشته ها
  • نویسنده
    نوشته‌ها
    • #4753
      مشارکت کننده

      ****
      اگر یارم هستی کمکم کن

      تا از تو دور شوم
      اگر د‌لدارم هستی کمکم کن
      تا شفا یابم
      اگر می‌دانستم عشق چنین خطرناک است
      عاشق‌ات نمی‌شدم
      اگر می‌دانستم دریا این‌قدر عمیق است
      به دریا نمی‌زدم
      اگر پایان را می‌دانستم
      آغاز نمی‌کردم
      دل‌تنگ ات هستم
      یادم بده چگونه ریشه‌های عشق را درآورم
      یادم بده چگونه اشک‌هایم را تمام کنم
      یادم بده چگونه قلب می‌میرد
      و اشتیاق خودکشی می‌کند
      اگر پیامبری
      از این جادو ، از این کفر
      رهایم کن
      عشق کفراست پس پاکم کن
      بیرونم بکش از این دریا
      که من شنا نمی‌دانم
      موجی که در چشمان‌ات جاری‌ست
      مرا به درون خود می‌کشد
      به ژرف‌ترین جا
      به عمیق‌ترین نقطه
      حال آن‌که نه تجربه‌ای دارم
      نه قایقی
      اگر ذره‌ای پیشِ‌ات هستم عزیزم
      دستم را بگیر
      که از فرق سر تا نوک پا عاشقم
      و در زیر آب نفس می‌کشم
      و ذره‌ذره غرق می‌شوم
      غرق می‌شوم
      غرق

      نزار قبانی
      مترجم : یدالله گودرزی
      ۲
      دستِ یک مرد
      مشغولِ کشیدنِ چهره یک زن است
      و مرد دستِ خود را
      به سوی عشق‌ها دراز می‌کند

      دستِ یک مرد
      شکل می‌دهد به چهره یک زن
      و مرد ترانه خود را می‌خوانَد

      زن قد می‌کشد
      رشد می‌کند
      قد می‌کشد

      در کوچه‌ها
      در میدان‌ها
      در اتاق‌ها و در اتاق‌ها

      مرد یک بارِ دیگر آن‌چه را
      که دوست می‌دارد می‌آفریند
      و زن هم‌اکنون
      یک بارِ دیگر
      مردِ خود را به‌دنیا می‌آوَرَد

      چنگیز بکتاش
      مترجم : ابوالفضل پاشا
      ۳
      دلیلِ وجود منی تو
      اگر نشناسم‌ات زندگی نکرده‌ام
      و اگر بمیرم بی‌شناختن‌ات
      نمی‌میرم
      چرا که نزیسته‌ام

      لوییس سرنودا
      مترجم : محسن عمادی
      ۴
      آیا هرگز می‌دانستی
      که در زمان‌های دور
      آن‌قدر عاشق‌ام بودی که
      عشق‌ات هرگز به کاهلی و نابودی راه نمی‌برد ؟
      تو آن زمان جوان بودی
      مغرور و دل‌زنده
      بیش از حد جوان بودی برای دانستن اش

      سرنوشت بادی‌ست
      و برگ‌های سرخ در حضورش
      به پرواز درمی‌آیند پراکنده
      در دوردست و در دوران توفانی سال

      هم اکنون به ندرت هم‌دیگر را می‌بینیم
      اما هر گاه سخن گفتن‌ات را بشنوم
      راز تو را می‌دانم
      عزیزکم ، عزیز دلم

      سارا تیس‌ دیل
      مترجم : مهناز یوسفی
      ۵
      درست است
      که دیگر دوستش ندارم
      اما شاید هم دوستش داشته باشم
      عشق بسیار کوتاه است
      ولی فراموش کردن آن
      بسیار زمان می‌برد

      پابلو نرودا
      مترجم : حسین خسروی
      ۶
      چه نمایش هراس‌انگیزی
      اگر قلب‌ام را
      روی صورت‌ام می‌گذاشتم
      و در دنیا
      قدم می‌زدم

      سیلویا پلات
      مترجم : مرجان وفایی
      ۷
      آیا گلوله‌ها اجازه لبخند می‌دهند ؟
      گلوله‌ها اجازه بوسه می‌دهند ؟
      ما در میانه جنگ عاشق شدیم
      بین دو نیم‌نگاه
      بین دو اخم
      بین دو دستور تیرباران
      ما را در مرز دو سرزمین دفن کنید

      الیاس علوی شاعر اهل افغانستان
      ۸
      پیش از آن که محبوب من شوی
      برای محاسبه‌ی زمان
      تقویم‌های زیادی بود
      هندی‌ها تقویم خود را داشتند
      و چینی‌ها تقویم خود را
      و ایرانی‌ها تقویم خود را
      و مصریان تقویم خود را

      پس از آن که محبوب‌ام شدی
      مردم چنین می‌گویند
      هزار سال پیش از چشمان او
      و قرن دهم پس از چشمان او
      تو نقطه‌ی عطف زمان شده‌ای
      و زمانِ وقوع تمام رویدادها را
      با چشمان تو می‌سنجند

      نزار قبانی
      مترجم : حسین خسروی
      ۹
      فراموش می‌شوی
      گویی که هرگز نبوده‌ای

      مانند مرگ یک پرنده
      مانند یک کنیسه‌ی متروکه فراموش می‌شوی
      مثل عشق یک ره‌گذر
      و مانند یک گل در شب ، فراموش می‌شوی

      من برای جاده هستم
      آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته
      کسانی که رؤیاهای‌شان به رؤیاهای من دیکته می‌شود
      جایی که کلام را به خُلقی خوش تزیین می‌کنند
      تا به حکایت‌ها وارد شود
      یا روشنایی‌یی باشد
      برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد
      که اثری تغزلی خواهد شد
      و خیالی

      فراموش می‌شوی
      گویی که هرگز نبوده‌ای
      آدمی‌زاد باشی
      یا متن
      فراموش می‌شوی

      فراموش می‌شوی
      گویی که هرگز نبوده‌ای
      خبری بوده باشی
      و یا ردّی
      فراموش می‌شوی

      من برای جاده هستم
      آن‌جا که ردپای کسان بر ردپای من وجود دارد
      کسانی که رؤیای من را دنبال خواهند کرد
      کسانی که شعری در مدح باغ‌های تبعید
      بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود

      آزاد باش از فردایی که می‌خواهی
      از دنیا و آخرت
      آزاد باش از عبادت‌های دیروز
      از بهشت بر روی زمین
      آزاد باش از استعارات و واژگان من
      تا شهادت دهم
      هم‌چنان که فراموش می‌کنم
      زنده هستم
      و آزادم

      محمود درویش
      مترجم : تراب حق‌شناس
      ۱۰
      گریستم
      به یاد تمام رویاهایی که
      تا می خواستیم نوازششان کنیم
      پژمردند

      جان اشتاین بک
      مترجم : آرش حجازی
      ۱۱
      شبِ زیبایی بود
      هیچ‌کس
      بینِ درختانِ زیتون نبود
      هیچ‌کس
      ندید که چگونه تو را می‌خواهم
      چگونه عاشقِ تو هستم

      امروز
      درختانِ زیتون در خواب‌اند
      و من بیدار
      هیچ‌کس در این دنیا نمی‌تواند
      زخمی که غرورِ تو برجای گذاشت
      را التیام بخشد
      چگونه با آن همه عشق
      توانستی
      مرا برنجانی ؟

      فرانسیسکو خاویر لوپز
      مترجم : مرجان وفایی
      ۱۲
      و شایسته این نیست
      که باران ببارد
      و در پیشوازش دل من نباشد
      و شایسته این نیست
      که در کرت های محبت
      دلم را به دامن نریزم
      دلم را نپاشم
      چرا خواب باشم
      ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
      تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
      ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
      به کتفم نرویید
      کجا بودم ای عشق ؟
      چرا چتر بر سر گرفتم ؟
      چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
      به باران نگفتم ؟
      چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم ؟

      ببخشای ای عشق
      ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
      اگر روی لبخند یک بوته
      آتش گشودم
      اگر ماشه را دیدم اما
      هراس نگاه نفس گیر آهو
      به چشمم نیامد
      ببخشای بر من که هرگز ندیدم
      نگاه نسیمی مرا بشکفاند
      و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
      و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
      و از باور ریشه ی مهربانی برویم
      کجا بودم ای عشق ؟
      چرا روشنی را ندیدم ؟
      چرا روشنی بود و من لال بودم ؟
      چرا تاول دست یک کودک روستایی
      دلم را نلرزاند ؟
      چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
      در شعر من بی طرف ماند ؟
      چرا در شب یک جضور و حماسه
      که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
      دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد ؟
      و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
      جوشید و پیوست با خون خورشید ؟

      محمدرضا عبدالملکیان
      ۱۳
      با تو ایمنم
      و با تو سرشارم
      از هرچه زیبایی است
      پناهم باش تا سنگینی غربت
      از شانه هایم فرو ریزد
      و ملال تنهایی ، از چشم هایم
      باورم کن که شعر در من
      طغیان یگانگی است
      و حماسه ی دوست داشتن
      من دیگرگونه دوست می دارم
      و دیگر گونه یگانه ام
      مرا تنها می توان با من سنجید
      و تو را تنها با تو
      که سال هاست در جستجویت بوده ام
      با تو آبی می بینم
      تمام بینایی ام را
      چشمانت
      شکوه شکیبایی
      گیسوانت
      ادامه ی باران ها
      و دلت
      ترانه دریاهاست
      زمزمه ی سرانگشتان باد
      در خواب خوش گیسوانت
      زیبایی شاعرانه ای است
      که دلم را به بازی می گیرد
      و نجابت کلامت
      آنچنان که
      هرکلام دیگر را بی رنگ می کند
      در چشم انداز هرکجای طبیعت
      تو را می بینم
      در چشمه ، در رود ، در دریا
      در گل ، در درخت ، در جنگل
      در دره ، در دشت ، در کوه
      با این همه
      هنوز در تو حیرانم که تمامی عشقی در یک وجود
      و تمامی آرزویی
      در یک لباس

      محمدرضا عبدالملکیان
      ۱۴
      کنار حوصله ام بنشین
      بنشین مرا به شط غزل بنشان
      بنشان مرا به منظره ی عشق
      بنشان مرا به منظره ی باران
      بنشان مرا به منظره ی رویش
      من سبز می شوم

      ستاره های کلامت را
      در لحظه های ساکت عاشق
      بر من ببار
      بر من ببار تا که برویم بهاروار
      چشم از تو بود و عشق
      بچرخانم
      بر حول این مدار

      محمد رضاعبدالملکیان
      ۱۵
      حالا که رفته ای
      سر می گذارم بر شانه ی همه ی نیلوفرانی
      که امسال بی تو گریسته اند
      گریسته اند و بی تو نزیسته اند
      *
      حالا که رفته ای
      بهانه ی خوبی است
      برای باران
      تا بیاید
      کنار سفره بنیشیند
      و بشقاب سوم را پر کند
      *
      حالا که رفته ای
      گمان نمی کنم برگردد
      پرنده ای که فقط
      از دست تو دانه بر می چیند و
      در کلمات تو پرواز می کرد
      *
      حالا که رفته ای
      هیچ راهی
      مرا به جایی نمی برد
      در حافظه ام می چرخم
      همه کلید ها را گم کرده ام
      *
      حالا که رفته ای
      شعری می نویسم
      برای گل های مریم
      شعری می نویسم
      برای مرگ
      شعری می نویسم
      برای دیداری که اتفاق نمی افتد

      محمدرضا عبدالملکیان
      ۱۶
      حالا که آمده ای
      من هم همین را می گویم
      میان من و تو فاصله ای نیست
      میان من و تو تنها پرنده ای ست
      که دو آشیانه دارد

      حالا که آمده ای
      قبول کن
      جاده ها به جایی نمی رسند
      این بار از مسیر رودخانه می رویم
      *
      حالا که آمده ای
      چترت را ببند
      در ایوان این خانه
      جز مهربانی نمی بارد
      *
      حالا که آمده ای
      من هم موافقم
      در امتحان بعدی
      ورقه هایمان را سفید می دهیم
      سفیدِ سفید
      مثل برف
      *
      حالا که آمده ای
      دوباره این سوال را از هم می پرسیم
      مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
      که این همه قلاب می اندازیم
      در آب ؟
      *
      حالا که آمده ای
      می گویم چه ماجرای قشنگی است
      کبوتر ها دانه هایشان را در زمین می خورند و
      امتحانشان را در آسمان پس میدهند
      *
      حالا که آمده ای
      هردو همین حرف را می زنیم
      مرزها را ما نکشیده ایم
      ما فقط برای سربازان گریه کرده ایم
      *
      حالا که آمده ای
      کنارم بنشین
      بخند
      دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست

      محمدرضا عبدالملکیان
      ۱۷
      دل روشنی دارم ای عشق
      صدایم کن از هرچه می توانی
      صدا کن مرا از صدف های باران
      صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
      صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
      بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟
      بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد ؟
      بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
      مرا می شناسی تو ای عشق ؟
      من از آشنایان احساس آبم
      همسایه ام مهربانیست
      من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت
      من نمی گویم
      از تو گفتن پای دل درگِل ، بالهای شعر من در بَند
      من نمی گویم
      خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند
      تا نفس باقیست زیبا ، فرصت چشمت تماشاییست

      محمدرضا عبدالملکیان
      ۱۸
      جای من خالی است
      جای من در عشق
      جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
      جای من در شوق تابستانی آن چشم
      جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
      جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

      جای من خالی است
      من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟
      من کجا از مهربانی چشم پوشیدم ؟

      محمدرضا عبدالملکیان
      ۱۹
      زیبا
      زیبا هوای حوصله ابری است
      چشمی از عشق ببخشایم
      تا رود آفتاب بشوید
      دلتنگی مرا

      زیبا
      هنوز عشق
      در حول و حوش چشم تو می چرخد
      از من مگیر چشم
      دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
      با من بگرد
      یادم بده چگونه بخوانم
      تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
      یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
      در تندباد عشق نلرزد

      زیبا
      آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
      احساس می کنم
      آنگونه عاشقم که نیستان را
      یکجا هوای زمزمه دارم
      آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

      زیبا
      چشم تو شعر
      چشم تو شاعر است
      من دزد شعرهای چشم تو هستم

      زیبا
      کنار حوصله ام بنشین
      بنشین مرا به شط غزل بنشان
      بنشان مرا به منظره ی عشق
      بنشان مرا به منظره ی باران
      بنشان مرا به منظره ی رویش
      من سبز می شوم

      زیبا
      ستاره های کلامت را
      در لحظه های ساکت عاشق
      بر من ببار
      بر من ببار تا که برویم بهاروار
      چشم از تو بود و عشق
      بچرخانم
      بر حول این مدار

      زیبا
      زیبا تمام حرف دلم این است
      من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
      در هر کجای عشق که هستی
      آغاز کن مرا

      محمدرضا عبدالملکیان
      ۲۰
      با هرچه عشق
      نام تو را می توان نوشت
      با هر چه رود
      راه تو را می توان سرود
      بیم از حصار نیست
      که هر قفل کهنه را
      با دست های روشن تو
      می توان گشود

      محمدرضا عبدالملکیان
      ***
      انتخاب و گردآوری:ابوالقاسم کریمی

نمایش 0 پاسخ رشته ها
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.