تو را چگونه به آغوش شعر نسْپارم
هوای تو غم ِپیچیده بر مرا پر داد
یخم به هُرم نفسهات عاشقانه شکست
بهار با تبر آمد که ریشه ام سر داد!
تو را چگونه به گلواژه ها نیاویزم
که مست می کنی این غمگسار عالم را
به وقت نامی وصلت چه می کنی با من؟!
پرنده می کند عشقت سرشت آدم را
تو در شکوه نظرهات در صدف بودی!
شمیم ناب خبرچین خبر به دل آورد
نه دل که جان به هواخواهی دلت آمد
که کار شاق خودش را دل عزیزت کرد…
ببار حضرت معشوق بر ظواهر من
ببار تا که از این پوسته عیان باشی
تو مثل رود برو هیچکس مزاحم نیست
یکی شدن همه این بوده تو روان باشی
برای آن سر تبدار شانه خواهم شد
که از شراره ی گیرات مشعلی بشوم
جهان ِبی سر و پا را به آتشت بکشان
تو طرحریز ِگلستان!من عاملی بشوم
سعیدتابان
پانزدهم فروردین نود و هفت