در شکوه پرواز بادبادک ها من برق ذوق چشمان کودک مشتاقی را دیدم که بر اعتماد و باور توانِ به پرواز درآوردن بادبادکش در پوست خود نمیگنجید
و در شکوه صحرا باز دم نفسی را دیدم که حیات دهنده ی رشد یاسمن شد.
و در طلوع خورشید عشقی را دیدم که نور را در آغوش میکشید و باد را می بوسید
و در تلاش های موری برای حمل ِ دانه ی پرزی افتخاری را دیدم که سردار آشوری بعد فتح مدینه ی دشمن در دل داشت
و در ظلمت شب …
آرامش چشمان جغدی را دیدم که شعف زده از تابیدن ماه بود
و در اوج یخبندان جنبده کش قطبنما , سپاس خرسی را دیدم که خسته از گردش پاییزی میخفتید
آری در میان ظلمت راه هست و در آغوش خورشید ماه هست . به زمستان چو افتاد دوران ، خوش به دارش که در میان چاه آب هست