شب به حیاط می خزید
سایه چه زیبا می نوشت
امشب از این ستاره ها
هیچ اثر نمی رسد
چون که در این شب سیاه
چشمک هیج ستاره ای
بر تو نظر نمی رسد
پولک نقره ای ماه
از لبه ی کلاه او
امشب در این ابر خیال
هیچ سفر نمی رود
شب به نیمه می رود
باران گریه می کند
باران چنین گویدم:
وای که از وهم عشق تو
بوی خطر می رسد
چون به سپیده میرسم
باران سپید می شود
گریه اش اوج می گیرد
باران چه موج می گیرد
باران صدایم می زند؛
دل به سیاهی تو نده وقت ظهور می رسد
کم کم زمان می رود
او همچنان می رود
باز صدایت می کنم :
من ز سیاهی خسته ام
جان به لب بسته ام
ناگه سایه سکوت می کند
نور عشق تو از پشت کوه
بر شب سقوط می کند
شب که فرار می کند
سپیده هردم عشق سوار می کند
من به تو می رسم پرستوی خسته ام
بال و پر بسته ام
برای تو تمام دنیا رَسته ام
شاعر:محمد اسماعیلی(میم کا)
تقدیم به پرستو لطیف پور