دانم که یکی لعبتکی بود به شهری
چشمان خلایق همه اندر بر و رویش
از شوفر و از موفر واز ترک ومسیحا
بودند هواخواه وی اندر سر کویش
بزاز بدادی بویش چادر ارزان
بقال نخود لپه و از نقل نکویش
عطار زیک سو همه مشک ختن خویش
میکرد عطاها که زند عطر بمویش
القصه که هر کس بطریقی به دو صد دام
گسترده مگر تاکه چشد جام سبویش
از بهر خدا عابد وارسته درآن بین
بد منتظر آنجا زپی سبقت گویش
چون طبع عطاها نبدش مردک عابد
کرد عرصه بوی تنگ زهر سو همه سویش
گفت آمده ام بهر زکات و همه خمسم
گرمی ندهی حد تو بد حکم نکویش
آن دلبرک از ترس حدود آمده دلریش
عابد زرضا خنده زنان رفت بسویش
بخشید بوی بهرشبی خمس وذکاتش
پس در بغل آورد شد آنگاه چو شویش