مهمانی

برچسب ها: 

نمایش 0 پاسخ رشته ها
  • نویسنده
    نوشته‌ها
    • #3891
      مشارکت کننده

      همیشه گوشت لُخم و مرغ بریان ، سهم مهمان بود
      خوراک ما مرض ، یا اینکه دردی فاقد دارو و درمان بود

      جواب حرف ما یامان و صدها گونه زهرِ مار
      میان حرف های پوچ مهمان دم به دم قند فریمان بود

      من و همشیره ام مظلوم تر از بردگان بی پناه مصر
      و فرعونی که پنهان در نقاب صُلح مهمان بود

      اتاق خواب ما کُهنه گِلیمی داشت پوسیده
      که خوابیدن به روی آن ، نشان از عُمق ایمان بود

      کف سیمانی و صد چاکش آماده برای جنگ
      و دیوارش که آبستن ، به اشک و آه باران بود

      همه شب تُخم چشمانم چو مِیّت باز می گردید
      به قدری که چراغش بی فروغ و زرد و نالان بود

      هر آن چیزی که می دانی تو از مفهوم بدبختی
      و یا کمبود و حسرت در اتاق ما فراوان بود

      کنار این جهنّم در بهشت ویژهٔ مهمان
      خلاصه گویمت تصویری از تخت سلیمان بود

      * * * *
      خطا باشد بگویم فرش ، چمن زاری شگفت انگیز
      که لای تار و پودش دفن می شد لشگر چنگیز

      دو لایه قالی کرمان ، به هر سو پرده آویزان
      مُتکّا از پر قو سیر، در و دروازه گل ریزان

      شمیم لاله عبّاسی ، فضا غرق سرافرازی
      همه بیگانه با ماتم ، نشاط و خنده و بازی

      زمینش در نکاحِ عود ، هوایش مستِ از عَنبر
      به هر گوشه گل و بلبل ، زُغال پُخته در مجمَر

      بلورین جنس قندانش ، مُرَصّع نای قلیانش
      و اَندر حسرت بوسه ، لبِ لب سوز فنجانش

      به قدری مست می گشتی ازعطر چای گیلانی
      جلویش لُنگ می انداخت انگور از پریشانی

      چگونه گویمت از میوه و آجیل و شام شب
      که یک آن لرزه می افتد بر اندامم و یک آن تب

      چگونه می شود ممکن ،انار و خربزه باهم
      گلابی، پرتقال ، انبه ، و خرمالو و موز درهم

      صدای خنده های پستهٔ خندان درون دیس
      گواراتر از آب چشمه ، آبِ میوه در ساندیس

      گلابش با مشام تو ، غزل می خواند از قمصر
      لَبت با قهوهٔ قاجاری کمیاب می شد تر

      دو نقشِ لیلی و مجنون به روی پنجره ، آخر
      به شوق عشق بازی های مهمانی شدند همسر

      به گینِس ثبت شد تندی فلفل های مهمانی
      چو می خوردی پریشانی ، نمی خوردی پشیمانی

      تو گویی زعفرانش منشا پیدایش خورشید
      و دوغش همچو یک آتشفشان ، همواره می جوشید

      هم آغوش سبدهای حصیری سبزی تازه
      ژله ، زیتون و لیمو خارج از مقیاس و اندازه

      همه در انتظار جوجه های آخر پاییز
      نفس ها حَبس ، سکوت حاکم ، گلو از کودتا لبریز

      کبابش اصلِ قفقازی ، برنجش اهل طنّازی
      زفافِ ذائقه در حجلهٔ سالاد شیرازی

      و با اذن پدر می تاختیم بر سُفره همچون ارتش نازی
      که می شد سقف بشکافی و طرحی نو در اَندازی

      عواطف پوچ بود آن لحظهٔ حسّاس و بُحرانی
      نه پرسش کن نه من گویم ، که حدّش را نمی دانی

      رَه باریک و رانِ گوسفند و ضعفِ درجان ها
      کجا دانند حال ما ، به وقتِ شام ، مهمان ها

      همیشه واژهٔ مهمان ، برایم یک کسالت بود
      اگر چه بودنش نعمت ، نبودش هم سعادت بود

      بدون شک یقین دارم ، که حکم بنده ناحق نیست
      زِ مهمانانِ ما یک تن ، حبیبِ حضرتِ حق نیست

      به غیبت جملگی مشتاق ، بساطِ بَزمشان هم داغ
      و در خوش مَشرَبی بودند به هر جا شُهرهٔ آفاق

      به نُدرت یافت می کردی ، در آنها دست و دل بازی
      وکیلِ اشتباهِ خویش ، برای دیگران قاضی

      و گاهی هم که می دیدم در آنها عالِم و اُستاد
      چنان در پُرخوری آباد ، هزاران داد و صد بیداد

      خدا رحمت کُنَد همسایه مرحومهٔ ما را
      قلم در وصفِ خوردن های او در آه و واویلا

      زنی با چشمهایی تیره تر از شام ظلمانی
      زِ نسل آن کلانترها که می دانم و می دانی

      چنان بر سفره می شورید که مرغِ پخته پَر می زد
      به هر بشقاب و دیس و کاسه و پیمانه سر می زد

      به قامت آنچنان پرّو ، به سروستان نظر می زد
      و خورشید از بَرِ کِتف چَپَش ، هر روز سر می زد

      زبانم لال اگر می خورد پَرَش بر پیکرت ، انگار
      اصابت کرده گنجشکی ، به جای پنبه بر دیوار

      تصوّر کن شبی دیجور ، خطایی کرده ام ناجور
      کمربندِ پدر مسرور ، و رَه ظلمانی و مستور

      به سرعت می شدم من دور ، دمادم از پدر دستور
      به زیر چَفتِهٔ انگور ، خودم را یافتم در گور

      زن همسایه می آمد دهد پیغامِ مهمانی
      نگو بابا به من می داد هشدار از پشیمانی

      صدای گریهٔ مادر ، من بیچاره بی یاور
      زن همسایه هاج و واج ، گناهی که شد آخر شر

      نبیند بد دو چشمانت ، همین مهمان به قربانت
      خدا رحمت کند من را ، بُوَد آباد ایرانت

      چنان خوردم به او ای دوست،که روحم گشت سرگردان
      نکیر و منکرم حتّی ، زِ عمقِ فاجعه حیران

      اَلا یا اَیُّها المادر بزن بر سینه و بر سر
      که آخر در رَهِ مهمان ، عزیزت شد گلِ پَر پَر

      زنِ همسایه دستش را به روی سیمِ برق آویخت
      که عزراییل خشکش زد ، چو دید آتش از او می ریخت

      پدر بی حرکت و بی جان ، زنِ همسایه قصدِ جان
      تنِ رنجور من در خون ، و مادر سوی من گریان

      در آن اوضاع بُحرانی ، زمان در نابسامانی
      که زد آسیب بر یک شهر ، سفیر شوم مهمانی

      هراسان گریهٔ خواهر ، و می زد مادرم بر سر
      پدر ناگه کمر خم کرد ، و زانو زد به چشمِ تر

      شدم احضار یک دفعه به اِذنِ صاحب محشر
      همی دریافتم کم کم که عمر من رسید آخر

      زِ دنیا دور می گشتم ، و می دیدم از آن بالا
      پزشکان در تلاشی سخت ، پدر در آه و واویلا

      به یکباره رسیدم عرش ، رها گشتم زِ جور فرش
      به دنیایی که مهمانی ، سر سوزن ندارد غَش

      همه هم سنّ و سال هم ، همه بی دغدغه ، بی غم
      فضا از عاشقی لبریز ، همه در قالبِ آدم

      زِ دیوانِ الهی یک ، ملک بر من بشارت داد
      به یُمنِ نوجوانی خانه ات اینجا شود آباد

      برو سوی بهشتی که خدایت میزبان باشد
      و مهمانش حبیبِ خالق و جنّت مکان باشد

      غم مادر و اشک خواهر و بغضِ پدر در دل
      نگاهم کرد یک حوری و شد اندوهِ من باطل

      دو چشمم خیره بر رویش ، شدم افسونِ ابرویش
      تو گویی باز جان دادم میانِ باغِ گیسویش

      به چشم خویشتن دیدم ، ملائک را به میخانه
      مُهیّا گشتن آدم ، زِ گِل در جان پیمانه

      به این گویند مهمانی ، که در وصفش تو وامانی
      نه آن مهمانی دنیا ، پُر از نیرنگ و ویرانی

      بماند بحث اخلاق و مرام و حکمت و منطق
      تب حوری گرفتم بد ، و دارم می کنم من دق

      خداوندا ببخشایم تو جانِ تازه ای هر دم
      و با هر عشوهٔ حوری مُقرّر کن فنا گردم

      در آخر بر سرم آمد ، از آن چیزی که ترسیدم
      مرا بوسید آن حوری ، خودم روحِ خودم دیدم

      شدم من پادشاهِ عشق ، به شطرنجِ دلِ پاکش
      و در جا مات گشتم من ، به کیش آن رُخِ ماهش

      پس از یک عمر درحسرت و امر ونهی وصد محنت
      رسیدم من به آزادی ، بدونِ مرز و بی منّت

      خلاصه جایتان خالی ، به آن دنیای متعالی
      نهادم پای و از حیرت شدم من غرقِ خوشحالی

      دلم دریاچه ای از خون ، روانم سرکش و مجنون
      زدم فریاد آزادی و غم از سینه شد بیرون

      مُهیّا شد شرابِ ناب و هر سو حوریانِ ناز
      نکن خوش دل مخاطب جان ، نشد مهمانی ام آغاز

      کویر خشک لبهایم ننوشید از لبِ حوری
      بر این بختِ سیَه لعنت ، نکردم مشقِ کیفوری

      سفیر حق خبر آورد ، خدا جانِ تو را بخشید
      زمانی التماسِ مادر و بغض پدر را دید

      کمی دیگر به احیای طبیبان زنده می گردی
      به دنیا مهرورزی کن تو تا ، روزی که برگردی

      زدم فریاد ای ایزد ، گناهم را چه می دانی ؟
      که عطشان از لبِ دریای جوشانت تو می رانی ؟

      من از ترس پدر جستم ، به غفلت چشم خود بستم
      به لطفِ غولِ همسایه ، زِ دنیا رخت بر بستم

      خدا گفت از چه رو جستی تو از دست پدر در باغ؟
      بگویم علّتش را تا ، شوی مانند نقره داغ؟

      تو با آن دخترِ ، گفتم غلط کردم خداجانم
      مکن فاش این جهالت را ، زِ نازِ حور حیرانم

      کنون من باز می گردم به آغوش عزیزانم
      منم این بندهٔ ناچیز ، که از حور تو گریانم

      به جهل من خدا خندید ، و نوری سوی من تابید
      و زندانی به نام جسم ، به پای روحِ من پیچید

      میانِ خواب و بیداری ، نگاهم کرد آن حوری
      مرا بوسید و گفت عاشق ، زِ کار بد بکن دوری

      به او گفتم الهی که ، همیشه نوکرت باشم
      دهی هر دم به من دستور ، و من فرمانبرت باشم

      گشودم چشم و یکباره ، میانِ خانه غوغا شد
      از آن تاریخ تا امروز ، درونم عشق حاشا شد

      گذشتِ ایزد منّان ، برایم درسِ ایمان بود
      سیه چشمانِ آن حوری ، مرا آرامشِ جان بود

      از آن پس واژهٔ مهمان بلای جانِ من گردید
      چو خواهی حرف دل گویم ، شبیهِ مکرِ پنهان بود

      حبیبِ حضرت حق را در آن عالم توانی یافت
      در اینجا هر که را دیدم پُراز کمبود و نقصان بود

      حکایت تا ابد باقی ، و دفتر مَملو از کمبود
      نبخشم بنده مهمانی ، که دور از لطفِ یزدان بود

      همیشه قبلِ مهمانی محیطِ خانه زندان بود
      برایم احترامش پُتک ، و روحم همچو سِندان بود

      من و بغض و غروبی خفته در خونِ دلِ خورشید
      اساس تربیت دورانِ ما از ریشه ویران بود

      سروده : علی احمدی (بابک حادثه)

      • این موضوع 2 سال، 11 ماه پیش توسط BABAK HADESEHHH اصلاح شده است.
نمایش 0 پاسخ رشته ها
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.