به انجمن شاعران جوان خوش آمدید › انجمن ها › شهر انجمن › شعر طنز › مهمانی
برچسب ها: علی احمدی
- این موضوع 0 پاسخ، 1 کاربر را دارد و آخرین بار در 2 سال، 11 ماه پیش بدست BABAK HADESEHHH بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
-
21/06/05 در 13:48 #3891مشارکت کننده
همیشه گوشت لُخم و مرغ بریان ، سهم مهمان بود
خوراک ما مرض ، یا اینکه دردی فاقد دارو و درمان بودجواب حرف ما یامان و صدها گونه زهرِ مار
میان حرف های پوچ مهمان دم به دم قند فریمان بودمن و همشیره ام مظلوم تر از بردگان بی پناه مصر
و فرعونی که پنهان در نقاب صُلح مهمان بوداتاق خواب ما کُهنه گِلیمی داشت پوسیده
که خوابیدن به روی آن ، نشان از عُمق ایمان بودکف سیمانی و صد چاکش آماده برای جنگ
و دیوارش که آبستن ، به اشک و آه باران بودهمه شب تُخم چشمانم چو مِیّت باز می گردید
به قدری که چراغش بی فروغ و زرد و نالان بودهر آن چیزی که می دانی تو از مفهوم بدبختی
و یا کمبود و حسرت در اتاق ما فراوان بودکنار این جهنّم در بهشت ویژهٔ مهمان
خلاصه گویمت تصویری از تخت سلیمان بود* * * *
خطا باشد بگویم فرش ، چمن زاری شگفت انگیز
که لای تار و پودش دفن می شد لشگر چنگیزدو لایه قالی کرمان ، به هر سو پرده آویزان
مُتکّا از پر قو سیر، در و دروازه گل ریزانشمیم لاله عبّاسی ، فضا غرق سرافرازی
همه بیگانه با ماتم ، نشاط و خنده و بازیزمینش در نکاحِ عود ، هوایش مستِ از عَنبر
به هر گوشه گل و بلبل ، زُغال پُخته در مجمَربلورین جنس قندانش ، مُرَصّع نای قلیانش
و اَندر حسرت بوسه ، لبِ لب سوز فنجانشبه قدری مست می گشتی ازعطر چای گیلانی
جلویش لُنگ می انداخت انگور از پریشانیچگونه گویمت از میوه و آجیل و شام شب
که یک آن لرزه می افتد بر اندامم و یک آن تبچگونه می شود ممکن ،انار و خربزه باهم
گلابی، پرتقال ، انبه ، و خرمالو و موز درهمصدای خنده های پستهٔ خندان درون دیس
گواراتر از آب چشمه ، آبِ میوه در ساندیسگلابش با مشام تو ، غزل می خواند از قمصر
لَبت با قهوهٔ قاجاری کمیاب می شد تردو نقشِ لیلی و مجنون به روی پنجره ، آخر
به شوق عشق بازی های مهمانی شدند همسربه گینِس ثبت شد تندی فلفل های مهمانی
چو می خوردی پریشانی ، نمی خوردی پشیمانیتو گویی زعفرانش منشا پیدایش خورشید
و دوغش همچو یک آتشفشان ، همواره می جوشیدهم آغوش سبدهای حصیری سبزی تازه
ژله ، زیتون و لیمو خارج از مقیاس و اندازههمه در انتظار جوجه های آخر پاییز
نفس ها حَبس ، سکوت حاکم ، گلو از کودتا لبریزکبابش اصلِ قفقازی ، برنجش اهل طنّازی
زفافِ ذائقه در حجلهٔ سالاد شیرازیو با اذن پدر می تاختیم بر سُفره همچون ارتش نازی
که می شد سقف بشکافی و طرحی نو در اَندازیعواطف پوچ بود آن لحظهٔ حسّاس و بُحرانی
نه پرسش کن نه من گویم ، که حدّش را نمی دانیرَه باریک و رانِ گوسفند و ضعفِ درجان ها
کجا دانند حال ما ، به وقتِ شام ، مهمان هاهمیشه واژهٔ مهمان ، برایم یک کسالت بود
اگر چه بودنش نعمت ، نبودش هم سعادت بودبدون شک یقین دارم ، که حکم بنده ناحق نیست
زِ مهمانانِ ما یک تن ، حبیبِ حضرتِ حق نیستبه غیبت جملگی مشتاق ، بساطِ بَزمشان هم داغ
و در خوش مَشرَبی بودند به هر جا شُهرهٔ آفاقبه نُدرت یافت می کردی ، در آنها دست و دل بازی
وکیلِ اشتباهِ خویش ، برای دیگران قاضیو گاهی هم که می دیدم در آنها عالِم و اُستاد
چنان در پُرخوری آباد ، هزاران داد و صد بیدادخدا رحمت کُنَد همسایه مرحومهٔ ما را
قلم در وصفِ خوردن های او در آه و واویلازنی با چشمهایی تیره تر از شام ظلمانی
زِ نسل آن کلانترها که می دانم و می دانیچنان بر سفره می شورید که مرغِ پخته پَر می زد
به هر بشقاب و دیس و کاسه و پیمانه سر می زدبه قامت آنچنان پرّو ، به سروستان نظر می زد
و خورشید از بَرِ کِتف چَپَش ، هر روز سر می زدزبانم لال اگر می خورد پَرَش بر پیکرت ، انگار
اصابت کرده گنجشکی ، به جای پنبه بر دیوارتصوّر کن شبی دیجور ، خطایی کرده ام ناجور
کمربندِ پدر مسرور ، و رَه ظلمانی و مستوربه سرعت می شدم من دور ، دمادم از پدر دستور
به زیر چَفتِهٔ انگور ، خودم را یافتم در گورزن همسایه می آمد دهد پیغامِ مهمانی
نگو بابا به من می داد هشدار از پشیمانیصدای گریهٔ مادر ، من بیچاره بی یاور
زن همسایه هاج و واج ، گناهی که شد آخر شرنبیند بد دو چشمانت ، همین مهمان به قربانت
خدا رحمت کند من را ، بُوَد آباد ایرانتچنان خوردم به او ای دوست،که روحم گشت سرگردان
نکیر و منکرم حتّی ، زِ عمقِ فاجعه حیراناَلا یا اَیُّها المادر بزن بر سینه و بر سر
که آخر در رَهِ مهمان ، عزیزت شد گلِ پَر پَرزنِ همسایه دستش را به روی سیمِ برق آویخت
که عزراییل خشکش زد ، چو دید آتش از او می ریختپدر بی حرکت و بی جان ، زنِ همسایه قصدِ جان
تنِ رنجور من در خون ، و مادر سوی من گریاندر آن اوضاع بُحرانی ، زمان در نابسامانی
که زد آسیب بر یک شهر ، سفیر شوم مهمانیهراسان گریهٔ خواهر ، و می زد مادرم بر سر
پدر ناگه کمر خم کرد ، و زانو زد به چشمِ ترشدم احضار یک دفعه به اِذنِ صاحب محشر
همی دریافتم کم کم که عمر من رسید آخرزِ دنیا دور می گشتم ، و می دیدم از آن بالا
پزشکان در تلاشی سخت ، پدر در آه و واویلابه یکباره رسیدم عرش ، رها گشتم زِ جور فرش
به دنیایی که مهمانی ، سر سوزن ندارد غَشهمه هم سنّ و سال هم ، همه بی دغدغه ، بی غم
فضا از عاشقی لبریز ، همه در قالبِ آدمزِ دیوانِ الهی یک ، ملک بر من بشارت داد
به یُمنِ نوجوانی خانه ات اینجا شود آبادبرو سوی بهشتی که خدایت میزبان باشد
و مهمانش حبیبِ خالق و جنّت مکان باشدغم مادر و اشک خواهر و بغضِ پدر در دل
نگاهم کرد یک حوری و شد اندوهِ من باطلدو چشمم خیره بر رویش ، شدم افسونِ ابرویش
تو گویی باز جان دادم میانِ باغِ گیسویشبه چشم خویشتن دیدم ، ملائک را به میخانه
مُهیّا گشتن آدم ، زِ گِل در جان پیمانهبه این گویند مهمانی ، که در وصفش تو وامانی
نه آن مهمانی دنیا ، پُر از نیرنگ و ویرانیبماند بحث اخلاق و مرام و حکمت و منطق
تب حوری گرفتم بد ، و دارم می کنم من دقخداوندا ببخشایم تو جانِ تازه ای هر دم
و با هر عشوهٔ حوری مُقرّر کن فنا گردمدر آخر بر سرم آمد ، از آن چیزی که ترسیدم
مرا بوسید آن حوری ، خودم روحِ خودم دیدمشدم من پادشاهِ عشق ، به شطرنجِ دلِ پاکش
و در جا مات گشتم من ، به کیش آن رُخِ ماهشپس از یک عمر درحسرت و امر ونهی وصد محنت
رسیدم من به آزادی ، بدونِ مرز و بی منّتخلاصه جایتان خالی ، به آن دنیای متعالی
نهادم پای و از حیرت شدم من غرقِ خوشحالیدلم دریاچه ای از خون ، روانم سرکش و مجنون
زدم فریاد آزادی و غم از سینه شد بیرونمُهیّا شد شرابِ ناب و هر سو حوریانِ ناز
نکن خوش دل مخاطب جان ، نشد مهمانی ام آغازکویر خشک لبهایم ننوشید از لبِ حوری
بر این بختِ سیَه لعنت ، نکردم مشقِ کیفوریسفیر حق خبر آورد ، خدا جانِ تو را بخشید
زمانی التماسِ مادر و بغض پدر را دیدکمی دیگر به احیای طبیبان زنده می گردی
به دنیا مهرورزی کن تو تا ، روزی که برگردیزدم فریاد ای ایزد ، گناهم را چه می دانی ؟
که عطشان از لبِ دریای جوشانت تو می رانی ؟من از ترس پدر جستم ، به غفلت چشم خود بستم
به لطفِ غولِ همسایه ، زِ دنیا رخت بر بستمخدا گفت از چه رو جستی تو از دست پدر در باغ؟
بگویم علّتش را تا ، شوی مانند نقره داغ؟تو با آن دخترِ ، گفتم غلط کردم خداجانم
مکن فاش این جهالت را ، زِ نازِ حور حیرانمکنون من باز می گردم به آغوش عزیزانم
منم این بندهٔ ناچیز ، که از حور تو گریانمبه جهل من خدا خندید ، و نوری سوی من تابید
و زندانی به نام جسم ، به پای روحِ من پیچیدمیانِ خواب و بیداری ، نگاهم کرد آن حوری
مرا بوسید و گفت عاشق ، زِ کار بد بکن دوریبه او گفتم الهی که ، همیشه نوکرت باشم
دهی هر دم به من دستور ، و من فرمانبرت باشمگشودم چشم و یکباره ، میانِ خانه غوغا شد
از آن تاریخ تا امروز ، درونم عشق حاشا شدگذشتِ ایزد منّان ، برایم درسِ ایمان بود
سیه چشمانِ آن حوری ، مرا آرامشِ جان بوداز آن پس واژهٔ مهمان بلای جانِ من گردید
چو خواهی حرف دل گویم ، شبیهِ مکرِ پنهان بودحبیبِ حضرت حق را در آن عالم توانی یافت
در اینجا هر که را دیدم پُراز کمبود و نقصان بودحکایت تا ابد باقی ، و دفتر مَملو از کمبود
نبخشم بنده مهمانی ، که دور از لطفِ یزدان بودهمیشه قبلِ مهمانی محیطِ خانه زندان بود
برایم احترامش پُتک ، و روحم همچو سِندان بودمن و بغض و غروبی خفته در خونِ دلِ خورشید
اساس تربیت دورانِ ما از ریشه ویران بودسروده : علی احمدی (بابک حادثه)
- این موضوع 2 سال، 11 ماه پیش توسط BABAK HADESEHHH اصلاح شده است.
-
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.