امشبی را سخن با تو بگویم
گل به باغ دل تو باتو برویم
بعد سه به سال و سین و سمن
لب گشودم بهر افشای عشقی کهن
بلبلان چه چه کنان بر بیشه زار
آهوان مشک افشانان ناز بهار
می کشند فرش بر ره راه رفیق
ای که روز را با تو دارم بس عمیق
آمدش قلمم بر دست تا از تو بگویم
ای که خوش طالعه ات فتاد برویم
ای که بعد هر رعد و نم ، بارانی
به بلندای شکوه کوروش می مانی
ای که سِحر ها خفته در بازویت
خشمگین اژدها و خفته ام در رویت
ای که شیران مهر زدند بر یالت
و عقابان پر کشیدند بر بالت
ای که از ماه مهر پاکی داری
و نشانی از برف ، هاکی داری
به گمانم ابر بوسیده تورا
و سپس مه تابیده تو را
و در این حین باد صبای سحری
که ببندد دست از هر شمس القمری
به بلندای سرو ها اویخت تورا
و شکوه جنگل بس امیخت تورا
که چنین در نظرم شه رخ و رویی
آن که یار می پنداشتم حقٰی که اویی