گیرم تو بهاری و من غمزده پاییز
تو شعر دل انگیزی و من سوز غم انگیز
تو جنگل آکنده و سرسبز شمالی
من دشت جنوبی کم وخالی و بی چیز
تو خفته لب ساحل دریای رهایی
من کشتی بشکسته ی با موج گلاویز
بیدادگر! حالا که نداری سر یاری
پس محض خدا گل به سر زلف میاویز
از عاشق بیچاره رخ خویش بپوشان
ای ماه رخ ای صاحب چشم هوس انگیز
این عاشق دیوانه که از خود شده بی خود
هرگز نتواند کند از چشم تو پرهیز
سخت است بران شاه وطن دوست که تنها
دیدار کند با همه ی لشکر چنگیز
تا مردم این شهر همه شر همه خوابند
یکبار بیا رحم نما برمن و برخیز
بردار نقاب از رخ و آتش بزن عالم
در جام لبم جرعه ای از شهد لبت ریز
*بیداد*