من ز آشایانه ی غم های شهر
در میان خانه تو میشدم پنهان
هیچکس همراه قلب من نبود
من پراز شک بودم هرشب من پراز ابهام
من صدای هیچکس هایی شدم نالان
که ندارند دستی در میل به دل جانان
تو زمن دوری طلب کردی بعد آن دیدار
این صدای هل غرور او شده بیمار
اسمم در شعر آغازی شده اینبار
من به عشق قافیه هرشب شدم بیدار
از دله مجنون بپرس شعر میکند تیمار
این جنون در من کند قلب منو بی جان
هر لغت در مغزه من می ساخت کلامی را
از عشق یا از سرودن در دله دیوان
سر به زیر خاک تقدیر میکند بیدار
غرق در دریا بی قایق شدن زیباست
تا توانی زود بگذر از تمام زندگی
تجربه را پیشه تا ره رسد بر پختگی