هیچیک از ما
به دلخواهمان بهدنیا نیامدیم
وگرنه من کاکاییِ مهاجری میشدم
که فصلها را
برای بستنِ چمدانهایش
روزشماری میکند
تا بهکرانهی تو بیایم
رودخانهی آرامِ انزلی!
و دوباره تکرار کنم
راستی از دریا چه خبر؟
هنوز به دیدنات میآید
تا آغوشاش را به انتهای دستانِ تو گره بزند؟
آن طراوتِ چشماناش چه؟
همچون تلألؤ زمردینِ فانوسها
بر گونههای تو میدرخشد؟
ای آرامشِ ابدی!
باز از او پرسیده ای که آیا مرا بهخاطر میآوَرَد؟
هنگامی که صیدِ ماهیانِ کولیوار را
از لباناش به من میآموخت
تا بهخاطرِ طعمِ لذیذشان
هوای خانه از سرم بیفتد …
محمدرضا شیرین نیا