حال دلم این روزها طوفانست
افتابش تند و نر سوزانست
آتشست و دود و چوب و عذاب
صد راه دیدم همگانی بود سراب
صد نعره زدم کو نیست جواب
شهر دل آبادیست بسخراب
راه ها میدیدم گاهی از دور
بخت شن بود چشم ما هم کور
طعم هر نوش از اشک هایم شور
فرح و مفرح ما را بس دور
گم شدم گم میام من و من
گم ترین پیدایم بی سخن
گم شده حال دلش اشوب است
پشت هر خنده صورتک نابودست
کودکی طفل از درون زار زند
چند پنجه بر در و آوار زند
نیست توانی که دگر کار زند
یا که نیم شب خود را دار زند
خسته ام خسته ای بیدارم
چاره ام خفتن ها نبود بیزارم
نیست با خلق جهان را کارم
گله ها را بر او می بسپارم